امروز بوی عطر او زیاد می آمد یا کس دیگری مشابه او استفاده می کند یا کولر روشن بود از زیر در بویش را می آورد. اگر بود تذکر می دادم و او اول یه طور خاصی می گفت «نه بابا! واقعا!؟» و بعد هم در صورتش یک حالت ناراحتی از کار اشتباهی که کرده پیدا می شد و می گفت که اصلا دقت نکرده و حواسش را بیشتر جمع می کند. آن جا جمع مردانه است یا زنانه مردانه و خوب نیست که عطر جذاب یک خانم به مشام برسد چه برسد به این که عطر اوی من باشد. اصلا شاید هم مشام من تیز شده بود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۹۵ ، ۱۸:۳۴
sourire queen

رفتم داخل آبدارخانه هیچ اثری از او نبود داخل یخجال را هم باز کردم باز هم اثری نبود نه آن ظرف های شیشه ای در آبی بود و نه آن ظرف آلومینیومی که داخلش برایم غذا می آورد و من داغ می کردم و با چه ولع و علاقه ای می خوردم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۹۵ ، ۱۸:۲۹
sourire queen
رفتم و دیدمش. چند بار هم دیدمش. لاغر شده بود. غنیمت بود که در کنار او بودم گرچه در اتاق دیگری. با کسی دیگری صحبت می کردم ولی حواسم به او بود که در اتاق کناری روی صندلی نشسته و او هم شاید دارد به من فکر می کند. فکر کنم صبح از صدای شنیدن من جا خورد که تا رسیدم آمد بیرون پی بهانه ای و برگشت دوباره. مهم نیست که گفت بیایند در را ببندند مهم این بود که اجازه داد ببینمش. مانتوی آبی گلدارش را آویزان کرده بود و یک جفت کتانی سفید هم زیر میزش بود. شاید داخل اتاق هم ورزش می کند یا شاید آورده از این جا که می رود دربند یا جمشیدیه با خودش ببرد. او هم هر از گاهی به من نگاه می کرد. ای کاش دفتر این قدر منظم نشده بود و حواس همه به پذیرایی نبود تا او حواسش به همه چیز من باشد. یک چایی بریزد با شکر و نان بربری حاج خانم و پنیر بگذارد روی میز و با لبخند ملیحی بگوید سلام احوال شما و فکر می کرد که نمی دانم دارد ادای من را در می آورد که می گفتم همیشه سلام احوال شما. برگشتم از همان راهی که زیاد با هم بر می گشتیم و دوباره به خیابان های که نگاه می کردم یاد او افتادم. اصلا امروز ظهر تهران بد جور هوایی کرده بود ما را. از آن ظهرهایی بود که رسیده بودیم جمشیدیه نماز بخوانیم و برویم بالا.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۹۵ ، ۱۸:۲۵
sourire queen


عطرش که پیچید، برگشتم
هیچ‌کس نبود!
کسی چه می‌داند
شاید به من فکر می‌کرد!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مرداد ۹۵ ، ۰۶:۳۵
sourire queen

همه جا برای او زیارت خواندم و دعا کردم. به فرودگاه امام که رسیدیم خیال باطلی داشتم که فرودگاه می آید. کمی دور و بر نگاه کردم نبود. می دانستم که نمی آید و اصلا انتظار و توقعی هم نداشتم ولی باز هم دور و بر نگاه کردم نبود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۵ ، ۲۱:۵۶
sourire queen

شبی که می خواست برود عمره کنارش بودم. کلی با هم حرف زدیم. حالش را درک می کردم. با این که هنوز sir  و madam بودیم سخت بود از هم خداحافظی کنیم. به او گفتم وقتی می رسی به حرم حضرت رسول چادرت را بتکان که اندک گرد و غباری هم اگر آورده باشی بریزد، که بگویی دست خالی آمدم و به این فاصله بین من و تو معترفم. کار توست شاهی و کار من گدایی که اگر تو قرار بود به دست پر من نگاه کنی برازنده شاهی نبودی و اصلا چه بیچاره است آن که فکر می کند پیش تو دست پر آمده، آن که فکر می کند کارش درست است.

و امشب شب من است بدون او.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۹۵ ، ۱۶:۱۰
sourire queen

از این که او زیاد فیلم و موسیقی و این اواخر شبکه های دیگر می دید ناراحت بودم. برای او ناراحت بودم نه از دست او. و احساس نکردم که در این مدت تغییری در این قضیه کرده باشد گرچه سعی می کرد وقتی هستم کمتر از این ها صحبت کند. دیگر چیزی نگفتم به او. می گفت اگر کاری را می خواهی نکنم شفاف بگو من نمی کنم و من نمی خواستم به خاطر من نکند. ولی این قضیه چیزی از ارزش های او کم نمی کرد! آن اوائل می گفت همه چیز با گفتگو حل می شود ولی بعد که یک طرفه قطع می کرد چیز دیگری می گفت.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۹۵ ، ۱۷:۴۴
sourire queen

سخت است! غیرتی هستیم، هر جا که باشد هر طور که باشد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۹۵ ، ۱۶:۵۱
sourire queen
چهار شنبه پیش قرار بود برویم آنجا و بهانه ای دست و پا می کردم تا ببینمش ولی جلسه این جا برگزار شد. بروم و بیایم می روم و بهانه ای جور می کنم برای دیدنش. آقای ب که آمده بود اینجا دوباره بحث آن جلسات شد. کلا از دست من خیلی دلخور بود و اشاره کرد که برخی از افراد هم می آمدند و بعد کلا به خاطر عدم پشتیانی فلان جا کلا کنار گذاشتند. بعد از جلسه از او پرسیدم از اعضای ما کسی نمی اید هنوز و گفت نه.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۹۵ ، ۱۶:۲۴
sourire queen

آن اوائل برایش یک مجموعه از نرم افزارهای نور خریده بودم. نمیدانم اصلاً به کارش آمد یا نه. آن زمان خب هنوز ارشدش تمام نشده بود و درگیر پایان نامه بود و اصلا معلوم نبود که دکتری می خواهد چه کار کند. یادش بخیر همان زمان هم صحبت این جا آمدن را می کرد. من هم دوست داشتم بیاید و این جا هم درس بخواند. کلی خاطره خوب از آن زمان دارم. برای کتاب و پایان نامه کنارم بود. او نبود خیلی زود خسته می شدم. هر وقت خسته می شدم می گفت مقداری بگذار کنار بعد دوباره شروع کن. بهشت من است. یکبار هم مرا به بهشت کوچک خودش برد. با هم رفتیم دانشگاهش. واقعا دوست داشتم که با هم برویم و اصلا احساس خستگی نمی کردم. اصلا دوست داشتم که کارهایش را بگوید من انجام بدهم. خوش می آمد برای او خرید کنم و یک طوری هم احساس می کردم که روی من حساب می کند. بهشت کوچکش قشنگ بود. این که جاهایی که او تنهایی رفت و آمد می کرده را ببینم حس عجیبی داشت. غصه دار می شدم که او این همه راه می امده و می رفته تنها. چند تا عکس گرفتم که خیلی خوب افتاده است ولی حیف که نمی توانم عکسهایش را ببینم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۹۵ ، ۱۶:۱۶
sourire queen