سهانامه

يكشنبه, ۱۰ مرداد ۱۳۹۵، ۰۶:۲۵ ب.ظ

سلام احوال شما

رفتم و دیدمش. چند بار هم دیدمش. لاغر شده بود. غنیمت بود که در کنار او بودم گرچه در اتاق دیگری. با کسی دیگری صحبت می کردم ولی حواسم به او بود که در اتاق کناری روی صندلی نشسته و او هم شاید دارد به من فکر می کند. فکر کنم صبح از صدای شنیدن من جا خورد که تا رسیدم آمد بیرون پی بهانه ای و برگشت دوباره. مهم نیست که گفت بیایند در را ببندند مهم این بود که اجازه داد ببینمش. مانتوی آبی گلدارش را آویزان کرده بود و یک جفت کتانی سفید هم زیر میزش بود. شاید داخل اتاق هم ورزش می کند یا شاید آورده از این جا که می رود دربند یا جمشیدیه با خودش ببرد. او هم هر از گاهی به من نگاه می کرد. ای کاش دفتر این قدر منظم نشده بود و حواس همه به پذیرایی نبود تا او حواسش به همه چیز من باشد. یک چایی بریزد با شکر و نان بربری حاج خانم و پنیر بگذارد روی میز و با لبخند ملیحی بگوید سلام احوال شما و فکر می کرد که نمی دانم دارد ادای من را در می آورد که می گفتم همیشه سلام احوال شما. برگشتم از همان راهی که زیاد با هم بر می گشتیم و دوباره به خیابان های که نگاه می کردم یاد او افتادم. اصلا امروز ظهر تهران بد جور هوایی کرده بود ما را. از آن ظهرهایی بود که رسیده بودیم جمشیدیه نماز بخوانیم و برویم بالا.


نوشته شده توسط sourire queen
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

سلام احوال شما

يكشنبه, ۱۰ مرداد ۱۳۹۵، ۰۶:۲۵ ب.ظ
رفتم و دیدمش. چند بار هم دیدمش. لاغر شده بود. غنیمت بود که در کنار او بودم گرچه در اتاق دیگری. با کسی دیگری صحبت می کردم ولی حواسم به او بود که در اتاق کناری روی صندلی نشسته و او هم شاید دارد به من فکر می کند. فکر کنم صبح از صدای شنیدن من جا خورد که تا رسیدم آمد بیرون پی بهانه ای و برگشت دوباره. مهم نیست که گفت بیایند در را ببندند مهم این بود که اجازه داد ببینمش. مانتوی آبی گلدارش را آویزان کرده بود و یک جفت کتانی سفید هم زیر میزش بود. شاید داخل اتاق هم ورزش می کند یا شاید آورده از این جا که می رود دربند یا جمشیدیه با خودش ببرد. او هم هر از گاهی به من نگاه می کرد. ای کاش دفتر این قدر منظم نشده بود و حواس همه به پذیرایی نبود تا او حواسش به همه چیز من باشد. یک چایی بریزد با شکر و نان بربری حاج خانم و پنیر بگذارد روی میز و با لبخند ملیحی بگوید سلام احوال شما و فکر می کرد که نمی دانم دارد ادای من را در می آورد که می گفتم همیشه سلام احوال شما. برگشتم از همان راهی که زیاد با هم بر می گشتیم و دوباره به خیابان های که نگاه می کردم یاد او افتادم. اصلا امروز ظهر تهران بد جور هوایی کرده بود ما را. از آن ظهرهایی بود که رسیده بودیم جمشیدیه نماز بخوانیم و برویم بالا.
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۵/۱۰
sourire queen

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی