شب او شب من
شبی که می خواست برود عمره کنارش بودم. کلی با هم حرف زدیم. حالش را درک می کردم. با این که هنوز sir و madam بودیم سخت بود از هم خداحافظی کنیم. به او گفتم وقتی می رسی به حرم حضرت رسول چادرت را بتکان که اندک گرد و غباری هم اگر آورده باشی بریزد، که بگویی دست خالی آمدم و به این فاصله بین من و تو معترفم. کار توست شاهی و کار من گدایی که اگر تو قرار بود به دست پر من نگاه کنی برازنده شاهی نبودی و اصلا چه بیچاره است آن که فکر می کند پیش تو دست پر آمده، آن که فکر می کند کارش درست است.
و امشب شب من است بدون او.