در وصف نمی گنجد حسی که به او دارم
دلم می خواهد آن بالای دشت هویج بودیم کنار ردیف درخت ها، جایی که جز نسیم رونده ای نباشد گلم را ساعت ها حس می کردم، بو می کشیدم و زنده می شدم و از نو تکرار لاینقطع. آمد سیر ندیدمش و رفت. قلبم معلق مانده بین راه نه می اید سرجایش بنشیند نه می شود که بروم دنبالش بگیرم. اینجور وقت ها می آید آتش می زند و می رود. از بس که بی رحم است او.