یادش بخیر شب عمره. باید یکبار در موردش بنویسم. از آن جا برایم آیت الکرسی آورد. زیبا بود و دیوار اتاقم نصب کردم که همیشه جلوی چشمم باشد.
یادش بخیر شب عمره. باید یکبار در موردش بنویسم. از آن جا برایم آیت الکرسی آورد. زیبا بود و دیوار اتاقم نصب کردم که همیشه جلوی چشمم باشد.
"همیشه سئوال است برایم که آیا م. درکی از انسان بودن دیگران دارد؟"
چهارشنبه روز عیدی با هم بودیم زیر سقف خانه. می گفتیم و می شنیدیم و خوش می گذشت. بیدار که شدم نبود. عیدیم خیالش بود. شکر.
امروز بعد از سه روز که برگشتم رفتم انبار دنبال چیزی. ساک دستی او را دیدم که برایم لوازم خطاطی گرفته بود. کیف و زیردستی چرم، قلم خیزران و دزفولی، مرکب های سیاه و رنگی و قوطی خالی برای ساختن مرکب با لیقه. هیچ گاه نشد که برایش خط بنویسم، یعنی اصلا سال هاست که ننوشته ام. دوست داشتم برای او بنویسم و که بهتر از او. دوباره عطرش مشامم را پر کرد.
امروز کار اداری داشتم و ماشین را کنار خیابان پارک کردم که تا مقصد با تاکسی بروم. همین که سوار تاکسی شدم عجیب و غریب بو و طعم او آمد. ما را مدتی با خود برد. بیشتر وقتی این طعم را می داد که من رانندگی می کردم و او کنارم نشسته بود.
دو سال پیش بود که با هم قهر کرده بودیم. اولین قهر طولانی مدت بود. بیش از یک ماه طول کشید. برای آشتی سر ظهر بود که رفتم شهرشان زیر آن پل همیشگی توی ماشین نشستم تا بیاید. شیرینی خامه ای خیلی دوست دارد. گفتم شیرینی های آن جا بهتر است. وارد شیرینی فروشی که شدم انگار در دهه هفتاد مانده است. به ناچار از همان جا خرید کردم. آمد. صحبت کردیم و آشتی و چند شیرینی خورد و بقیه اش در ماشین ماند. در آن هوای گرم این همه رفتم به شوق او و این همه برگشتم با ذوق برگشتنش.
میروم وز سر حسرت به قفا مینگرم
خبر از پای ندارم که زمین میسپرم
میروم بیدل و بی یار و یقین میدانم
که من بیدل بی یار و نه مرد سفرم
...