چرا رفتی چرا من بیقرارم
به سر سودای آغوش تو دارم
نگفتی ماه تاب امشب چه زیباست
ندیدی جانم از غم ناشکیباست
چرا رفتی چرا من بیقرارم
به سر سودای آغوش تو دارم
خیالت گرچه عمری یار من بود
امیدت گرچه در پندار من بود
بیا امشب شرابی دیگرم ده
ز مینای حقیقت ساغرم ده
چرا رفتی چرا من بیقرارم
به سر سودای آغوش تو دارم
دل دیوانه را دیوانهتر کن
مرا از هر دو عالم بیخبر کن
این آهنگ همایون شجریان را خیلی دوست داشت. برای من هم فرستاده بود که گوش کنم:
حرﻑﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﺑﺎ ﮐﺴﯽ ﺑﺰﻥ
ﮐﻪ ﺑﺎ ﺟﻐﺮﺍﻓﯿﺎﯼ ﮐﻠﻤﺎﺗﺖ ﺁﺷﻨﺎﺳﺖ
ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﺪ ﻭﻗﺖﻫﺎﯾﯽ
ﮐﻪ ﺷﺒﯿﻪ ﯾﮏ ﮐﻮﻩ ﯾﺨﯽ ﻣﯽﺷﻮﯼ
ﺁﻓﺘﺎﺑﯽ ﺷﻮﺩ ﻭ ﺁﺑﺖ ﮐﻨﺪ ﺁﺭﺍﻡ ﺁﺭﺍﻡ..
ﺑﻌﺪ ﭼﮑﻪﭼﮑﻪﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ
ﮐﻪ ﻟﯿﺰ ﻣﯽﺧﻮﺭﻧﺪ ﻭ ﻣﯽﺁﯾﻨﺪ ﭘﺎﯾﯿﻦ
ﺑﺎ ﺍﻧﮕﺸﺖ ﺑﺴﺮﺍﻧﺪ ﻻﯼ ﻣﻮﻫﺎﯾﺖ.. ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻣﯽﺩﺍﻧﺪ
ﻭﻗﺖﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺳﮑﻮﺕ ﻣﯽﮐﻨﯽ..
یعنی ﺣﺮﻑﻫﺎﯾﺖ ﺟﺎﯾﯽ ﮔﯿﺮ ﮐﺮﺩﻩﺍﻧﺪ
ﻭ میتواند ﺩﺳﺖ ﺩﺭﺍﺯ ﮐﻨﺪ
ﻭ ﺁن همه ﮐﻠﻤﻪﯼ ﺑﺎﺯﯾﮕﻮﺵ ﺭﺍ
ﺑﮕﺬﺍﺭﺩ ﺗﻮﯼ ﺩﻫﺎﻧﺖ..
ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻧﺎﮔﻔﺘﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻔﻬﻤﺪ!
عادل دانتیسم
امروز نیامده بود، یکی از سنجه های عمق فاجعه این است که چه سطحی از بودن او برایت غنیمت است.
یادش بخیر قبل از لحظه های دیدار چه سرمست بودم:
لحظه دیدار نزدیک است
باز من دیوانهام، مستم
باز میلرزد دلم، دستم
باز گویی در جهانی دیگر هستم
اخوان