افتخار
یکبار به یاد او مسیری که از خانه تا لب خیابان را از جلوی مسجد و داخل کوچه ها می رفت پیاده رفتم. کوچه ها کثیف بودند و خجالت کشیدم که او در این کوچه های خاکی کثیف پا گذاشته است. این جا اتاقم از او دو جعبه فلزی گرد دارم به رنگ صورتی با عکس قلب. زمان های قدیم برای خرما می گذاشت با مغز گردو که عصرها چیزی باشد بخورم و من هربار با چه افتخار و غروری می رفتم یکی را بر می داشتم و می خوردم. یواش یواش می خوردم که زود تمام نشود. صبح ها هم چک می کرد که صبحانه خورده ام یا نه و من چقدر لذت می بردم از این چک کردنش. این ها را اگر کسی بخواند فکر می کند دارم خیال پردازی می کنم یا بیماری روانی گرفته ام. درست است قصه های سها باورپذیر نیست.