سرتق
یک سرتقی خاص خودش را داشت. التماس دعا که می گفتی می گفت ممنون. ابتدای کلامش سلام نبود. صدبار گفتم اول سلام کن بعد بگو صبح بخیر یا شروع کن ولی سرتق بود. این اواخر اما رقیق تر شده بود ولی بود هنوز. خب او با همین سرتقی هایش سها شده بود. یکبار که سوار ماشین بودیم در جواب فلان آقا گفتم جانم و من برآشفتم گفت از دستم رفت ولی می دانم که مقداری در روابط با مردان باز بود البته بعد از آن خیلی خیلی مراعات می کرد. می فهمیدم که حرمت من را نگه می دارد. ولی بالاخره سرتق بود. اگر نبود که نمی رفت آن جلسات و آن حرف ها را نمی زد بعد از پنج سالی که گذشت!